به نام خدا
«در جوار ساحل کاریز »
کاریزگر ! اوروانی در قلب کویر …
مشاهدگری رویاروی با فطرتی که کوسِ عفاف می زد …
مشاهدگری رویاروی سرشت و سرنوشت…
مشاهدگری رویاروی با سیرتی که کمبود و هجران را روایت می کرد و خبر از فراموشیِ درشت می داد …
او هماره نگران بود و همین نگرانی، توسنِ جویندگی اش را زین کرد اما حدیث این جویندگی لحظه ای محدود به یابندگی اش نشد …
اَمانتی را که آسمان از پذیرفتنش شانه خالی کرد را در قلبِ خویش پناه داد …
تسلیم ِزمین خشکِ سماجت و اصرارهای بی پایان نشد و از جایی که هست، کوشا و دلیر در محضر خداوند با روحِ بزرگان میان بست …
کفن بر تن پوشاند و ترک ِ من گفت و سفری به قصد ریشه ها به ژرفای زمین آغاز نمود…
در همان نزدیکی ریشه هایی درهم تنیده ای در گورستانِ غفلت یافت …
خانه ای را یافت پر از ناز و نیاز و تمنای امنیتی از پسِ آغوشی … نوازش خواهی هایی پرتکلف …
سنگ های خارای حسرت و فاصله، حسادت، ترس و وابستگی فرش آن خانه بودند…
زخمه ی رنج آن خانه خشمی در دلش نشاند اما کاریزگر به سانِ رودخانه ای جاری، خانه را به امید بازگشتی شکوهمندانه ترک گفت …
کمی به سمت اعماق رفت …
ریشه هایی را یافت که در آفتِ تکلفِ شعر های بی کردار، ادیبانِ آرایشگر و اراده های خفته و نشئه ی تخدیرِ صرف و نحو پنهان شده بودند …
ریشه های دیگری را یافت که در غل و زنجیرِ شر، مانوس با جادو، سازگاری با همان خانه را می طلبیدند …
و ریشه هایی که در کفرِ حقیقت به مزارآبادِ واقعیت زمانه مبدل شده بودند …
ریشه های مهجور هنر را یافت که نامش را تنها به سرای خالی از فضیلت مردی برده، و آن جا را جولانگاهِ تثبیت ها و فرافکنی های ذهن خودسالار ساخته بودند …
کاریزگر این بار رویاروی با ژرفایی تاریک و ریشه هایی در دلِ خاک، انگشتانش را به زیرِ آب فرو برد … گویا همیشه سرچشمه را در آخر می جست و رویاروی با فرشی که خبر از عرش می داد …
شمعِ قلیل مستدامِ روانش روشنی وجود، و خرد چراغ راهش شد و از اعماق، رو به سویی بالا دست در دست ریشه ها گرفت و سفرش را ادامه داد … راه را از نو پیمانه زد و پیمان را از میانِ آتش فتنه نجات داد …
کاریزگر ! این مسافرِ تحول یافته، تابید و دمید و بارید و یک به یک فریب از جانِ ریشه ها می شست …
در سرای هنر، ذهن را به مهمانیِ و رویاروییِ ضمیر برد …
قلب ریشه های حکمت را با ضربانِ مشتاقی به تپش درآورد …
با صبوری، علم را گوهری فرمان دهنده به نگهبانی از راستی های زندگی قامت بخشید و قانون علم را در طبیعت ِخیر به کار گرفت …
سرای ادب را آیین تشرف بخشید و خشم را در مجرای تنبیه و تنبه یاری گرفت و آگاهی از رنج را موجب شد …
با شهامت، جوهرِ ترس های خانه را می کاوید و خانه را از سنگ های خارا خالی نمود و مومِ محبت و مرمرِ عشق را فرشِ آن خانه کرد … آنان را تر و ترین و آغوشِ پروردگاری والا را نوید داد …
در هنگامه ای که کاریزگر لمحه ای از آفتاب را روی صورتش حس می کرد، به ساحلِ امن کاریز رسید …
ساحلِ کاریز گویی سرودِ نفس های کاریزگر بود …
همچنان که آب از سرِ انگشتانش می چکید، بر نگریستن، خویش را گواه و استوار یافت… آری ! او فَرّ را در فرجامش رویاروی شد و زیر لب زمزمه می کرد:
لیک تبارِ جودِ ما خفته در انتهایمان …
نوشته: مهناز ظریف
ایمیل : mahnazzarif7@gmail.com